دانش های زبانی
جغرافیای دانشهای زبانینقد و نظر: در این جُستار، غَرَض این بوده است كه جایگاه مباحث لفظى علم اصول فقه مسلمین در میان دانشهاى زبانى امروزین نشان داده شود. از آنجا كه نویسنده، على رغم كوشش بسیار، نتوانسته است جستار خود را در نوشتهاى كه حجمش درخورِ طبع و نشر در یك شماره مجلّه باشد بگنجاند، لاجَرَم، آن را در دو بخش عرضه مىكند. «جغرافیاى دانشهاى زبانی»، كه بخش اوّل است، در این شمارهىِ مجله چشم به آفتاب مىگشاید و بخش دوم با عنوان «تبارشناسى مباحث لفظى علم اصول» تا شمارهىِ بعد در محاق مىنماید.
مصطفی ملكیان
براى تعیین جایگاه مباحث لفظى (یا: مباحث دلیل لفظى) علم اصول فقه مسلمین در میان دانشهاى زبانى امروزین، لازمست كه دانشهاى زبانى امروزین را، لااقلّ به اجمال و تقریب، بشناسیم؛ و براى شناخت دانشهاى زبانى امروزین، باید شناخت دقیق ـ هرچند مختصری ـ از خود زبان داشته باشیم.
1. زبان را به صورتهاى بسیار متعدّدى تعریف كردهاند. براى مقصود ما، كافیست كه فقط به چند نُمونه از معروفترین تعاریف زبان نظرى بیفگنیم.
الف) اِدْوَارْد ساپیر (Edward Sapir)، انسانشناس و زبانشناس پر آوازهىِ امریكایى (1939ـ1884)، زبان را بدین صورت تعریف میكند: «زبان شیوهاى كاملاً انسانى و غیر غریزى براى انتقال افكار، هیجانات، و خواستهها به مَدَدِ نُمادهایى است كه مختارانه تولید شدهاند».
ب) بلاك (B. Bloch) و تریگر (G.L. Trager) از زبان این تعریف را عرضه میكنند: «زبان منظومهاى از نُمادهاى صوتى دلبخواهى است كه به مدد آن یك گروه اجتماعى تشریك مساعى میكند».
ج) تعریف هال (R. A. Hall)، زبانشناس امریكایى، از زبان چنینست: «نهادى كه در آن انسانها، به مَدَدِ نُمادهای دلبخواهی گفتارى ـ شنیدارىاى كه از سَرِ عادت به كار میروند، با یكدیگر ارتباط برقرار میكنند و كنش و واكنش دارند».
د) رابینز (R. H. Robins)، زبانشناس بریتانیایى، معتقدست كه زبانها عبارتند از: «منظومههایى از نُمادها… كه تقریباً بكلّى بر قرارداد محض یا دلبخواهى مبتنیند».
هـ) نوام چامسكى (Noam Chamsky)، زبانشناس و فیلسوف زبان مشهور امریكایى ( ـ 1928)، زبان را عبارت میداند از «مجموعهاى (متناهى یا نامتناهى) از جملات كه هر یك از آنها درازاى متناهىاى دارد و از مجموعهىِ متناهىاى از اجزاء ساخته شده است».[1]
چنانكه پیداست، در چهار تعریف از این پنج تعریف (به استثناى تعریف چامسكى)، زبانها منظومههایى از نُمادها تلقّى شدهاند كه به غرض ارتباط انسانها با یكدیگر و انتقال مافىالضمیر خود به یكدیگر برنامهریزى و ساخته شدهاند؛ و این تلقّى از زبان در اكثریت قریب به اتّفاق تعاریفى كه از زبان عرضه شدهاند بهچشم میخورد.
اكنون، اگر نشانهشناسى (semiotics) را رشته یا شاخهىِ مطالعاتىاى بدانیم كه به پژوهش دربارهىِ رفتار نُمادین یا ارتباطى اختصاص دارد، میبینیم كه هرگونه مطالعهاى در باب زبان زیرمجموعهاى از مطالعات نشانهشناختى خواهد بود. همین نكته مدخل ما است به قلمرو دانشهاى زبانى امروزین.
2. نشانهشناسى (semiotics یا semiotic یا semiology، به زبان انگلیسى) علم مطالعهىِ نشانهها (signs) یا دالّها است.
چارلز سَنْدِرْز پِرسْ (Charles Sanders Peirce)، فیلسوف پراگماتیست امریكایى (1914ـ 1839)، نخستین كسى است كه اصطلاح semiotic را براى اشاره بر آموزهاى راجع به نشانهها، كه خود ابداع كرده بود، وضع كرد. وى، به سال 1897، نوشت: «منطق، به معناى عامّ آن، چنانكه، به گمان خودم، نشان دادهام، فقط نام دیگرى است براى semiotic، یعنى آموزهىِ ظاهراً ضرورى، یا صورى، راجع به نشانهها. از اینكه این آموزه را «ظاهراً ضروری»، یا صورى، میخوانم مرادم اینست كه ما ویژگیهاى نشانههایى را كه میشناسیم مشاهده میكنیم، و از رهگذر چنین مشاهدهاى، و در طی فرایندى كه به (انتزاع) نامیدنِ آن اعتراضى ندارم، به گزارههایى راه میبریم كه به نحو بارزى خطاپذیرند و، بنابراین، به یك اعتبار، به هیچ رو، ضرورى نیستند. این گزارهها راجع به ایناند كه ویژگیهاى همهىِ نشانههایى كه ذهن «علمی»، یعنى ذهنى كه میتواند از تجربه درس بیاموزد، به كار میگیرد، چه باید باشند».[2]
فردینان دو سوسور (Ferdinand de Saussure)، زبانشناس پرآوازهىِ سویسى (1913ـ 1857)، نیز، به سال 1906، در دورهىِ زبانشناسى عمومى، كه در دانشگاه ژنو تدریس میكرد، چنین گفت: «زبان نظامى نشانهاى است كه بیانگرِ اندیشههاست و از این رو با خط، الفباى كر و لالها، آیینهاى نمادین، آداب معاشرت، علائم نظامى و غیره قابل مقایسه است. زبان فقط مهمترینِ این نظامهاست. پس مىتوان علمى را طراحى كرد كه به بررسى زندگى نشانهها در دل زندگى اجتماعى بپردازد؛ این علم بخشى از روانشناسى اجتماعى و در نتیجه بخشى از روانشناسى عمومى خواهد بود و ما آن را نشانهشناسى [= semiologie] مىنامیم (از semion یونانى به معناى (نشانه)). نشانهشناسى به ما مىآموزد كه نشانهها از چه تشكیل شدهاند و چه قوانینى بر آنها حاكماند»[3]. و، بدین ترتیب، براى نخستین بار، اصطلاح sem"ologie فرانسوى (معادل semiology انگلیسى) را براى اشاره به علمى كه «به بررسى زندگى نشانهها در دل زندگى اجتماعى بپردازد» و، به گمان خود او، «هنوز به وجود نیامده است»[4] وضع كرد.
چنانكه پیداست، پِرس بر كاركرد منطقى نشانهها تأكید داشت و سوسور بر كاركرد اجتماعى آنها. به هر تقدیر، امروزه، علم (مطالعهىِ) نشانهها را در كشورهاى بریتانیا و امریكا، به تَبَعِ پِرس، بیشتر semiotic یا semiotics مینامند، و در كشورهاى بَرّ اروپا، به تَبَعِ سوسور، بیشتر semiologie (یا معادلهاى آن در كشورهاى غیر فرانسوى زبان برّ اروپا) میخوانند.[5]
اختلافِ نظرِ بسیار مهمّ میان سوسور و پرس اینست كه سوسور نسبت نشانه بودن را دو جانبه میداند و نسبت میان یك مفهوم و یك صوت میانگارد،[6] و حال آنكه پرس نسبت مذكور را سه جانبه میداند و امكانِ دو جانبه شدنِ آن را منتفى میانگارد و، از این رو، نشانه را بدین صورت تعریف میكند: «یك نشانه [=sign]، یا representamen [= باز نُمودن]، چیزیست كه، براى كسى، از یك لحاظ یا شأن، نُمایندهىِ چیزى [دیگر] است. [توضیح اینكه] نشانه كسى را مخاطب قرار میدهد، یعنى در ذهن آن شخص یك نشانهىِ هم ارز، یا شاید یك نشانهىِ بالیدهتر، پدید میآوَرَد. آن نشانهاى را كه پدید میآوَرَد من interpretant [=تعبیر] نشانهىِ نخست مینامم. نشانه[ى نخست] نمایندهىِ چیزى است، و آن چیز متعلّق آن نشانه است. نشانه نمایندهىِ آن متعلَّق هست، امّا نه از همهىِ لحاظها، بلكه فقط از لحاظ یك نوع تصویر ذهنى [=idea] كه من گاهى آن را خاستگاه [=ground] باز نُمون نامیدهام.[7] به زبانى سادهتر، «یك نشانه نُمایندهىِ چیزى است، و این چیز object [=متعلَّق] آن نشانه است ("object"، در این سیاق، به معناى «چیز» نیست ـ چون منحصر در موجودات جسمانى نیست). نشانهها میتوانند براى كسى، كه همان تعبیرگر [=interpreter] است، نُمایندهىِ چیزى باشند. امّا یك نشانه فقط بدین سبب براى تعبیرگر كاركرد نشانهاى دارد كه تعبیرگر میفهمد كه چنین كاركردى را دارد، و این فهم interpretant [=تعبیر] نامیده میشود…. [مثلاً] پوستهىِ لُخت درخت، كه كلّ چیزى است كه تعبیرگر میتواند ببیند، به او علم دیگرى میدهد، یعنى علم به اینكه گوزنهایى در اینجا بودهاند، و این بدین علّت است كه تعبیرگر لختى پوستهىِ درخت را نشانهىِ این حضور قبلى گوزنها تلقّى میكند. بدین نحو، این نشانه تعبیرگر را در تماسّ معرفتى با گوزنها قرار میدهد».[8]
پرس، پدر علم نشانهشناسى، در 1903، نشانهها (signs) را تقسیمبندى كرد: «نشانهها را میتوان با سه تقسیم ثُلاثى تقسیمبندى كرد: تقسیم اوّل بر حسب اینكه نشانه، فىنفسه، یك كیفیت صِْرف است، یا یك موجود بالفعل، و یا یك قانون عامّ؛ تقسیم دوم بر حسب اینكه نسبت نشانه به متعلَّق آن عبارت از این است كه نشانه، فىنفسه، ویژگیى دارد، یا عبارت است از یك نسبت وجودى با آن متعلَّق، و یا عبارت است از ربط نشانه با یك تعبیر؛ و تقسیم سوم بر حسب اینكه تعبیر آن نشانه آن را به عنوان نشانهىِ امكان باز مینُماید، یا به عنوان نشانهىِ امر واقع، و یا به عنوان نشانهىِ دلیل».[9]
براى مقصود ما، در این نوشته، فقط به شرح و بسط تقسیم دوم نیاز هست. به نظر پرس، از لحاظ تقسیم دوم، «نشانه یا تصویر [=icon] است، یا نُمایه [=index]، و یا نُماد [=symbol]. تصویر نشانهاى است كه، حتّا اگر متعلَّق آن وجود نمیداشت، باز، ویژگیى را كه دلالتگر [=significant]ش میسازد میداشت؛ مانند خطى كه با مداد رسم میشود و یك خط هندسى را نشان میدهد. نُمایه نشانهاى است كه اگر متعلَّقش از میان میرفت، بیدرنگ ویژگیى را كه نشانهاش میسازد از دست میداد، امّا اگر تعبیرگرى نمیبود آن ویژگى را از دست نمیداد. براى نُمونه، یك قالب كه جاى گلولهاى در آن هست و نشانهىِ یك گلوله است از این قبیل محسوب میشود؛ زیرا بدون گلوله سوراخى وجود نمییافت، امّا خواه كسى این فهم و درایت را داشته باشد كه آن سوراخ را به گلوله نسبت دهد و خواه نداشته باشد، به هر حال، سوراخى وجود دارد. نُماد نشانهاى است كه اگر تعبیرگرى نمیبود ویژگیىاى را كه نشانهاش میسازد از دست میداد. از این قبیل است هرگونه پاره گفتار [=utterance of speech] كه دلالتش بر مدلول خود فقط به یمنِ این است كه كسى هست كه بفهمد كه آن پاره گفتار آن دلالت را دارد».[10]
باز، براى مقصود ما، فقط به شرح و بسطِ بیشترِ قسم سومِ این تقسیم دوم، یعنى نُمادها، حاجت هست. پِرْس نُماد را به صورتى دیگر نیز تعریف میكند: «نُماد نشانهاى است كه به یمْنِ یك قانون، كه معمولاً نوعى تداعى معانى عامّ است، از متعلَّقى كه مدلول آن است حكایت میكند».[11] این تعریف را میتوان بدین نحو توضیح داد كه: «یك نُماد فقط بدین جهت با متعلَّق خود ارتباط دلالتگرانه دارد كه قراردادى هست بدین مضمون كه آن نُماد به آن شیوهىِ خاصّ تعبیر شود. یك پرچم در كنار دریا ممكنست دلالت كند بر اینكه شنا خطرى ندارد؛ امّا نه میان آن پرچم و وضع جزر و مدّ و امواج شباهتى هست، و نه جزر و مدّ و امواج علّیتى بیواسطه نسبت به پرچم دارند. یگانه چیزى كه به پرچم این صلاحیت را میدهد كه دلالت داشته باشد بر اینكه شنا خطرى ندارد اینست كه عموماً از پرچمها بدین شیوه استفاده میشود».[12]
امّا آنچه براى مقصود ما بیشترین اهمّیت را دارد اینست كه پرس، پس از عرضهىِ یكى از چندین تعریف خود از«نُماد»، بیدرنگ میافزاید كه: «همهىِ واژهها، جملهها، كتابها، و سایر نشانههاى قراردادى [=وَضْعى] نُمادند».[13] قبلاً، دیدیم كه سوسور نیز زبان را مهمّترین نظام نشانهاى میداند. ناگفته پیداست كه، اگر زبان، به تعبیر پرس، نُماد و، در نتیجه، از اقسام نشانهها و، به تعبیر سوسور، یكى از نظامهاى نشانهاى باشد، زبانشناسى یكى از بخشهاى نشانهشناسى خواهد بود. به تصریح خود سوسور، «زبانشناسى فقط بخشى از این دانش عمومى [یعنى نشانهشناسى] است و قواعدى را كه نشانهشناسى كشف مىكند مىتوان در مورد زبانشناسى نیز به كار بست».[14] پس، میتوان گفت كه: «نشانهشناسى مطالعهىِ نشانهها است، و زبانشناسى را میتوان آن زیررشتهاى از نشانهشناسى دانست كه اختصاصاً با ماهیت نشانهىِ زبانى سروكار دارد. از رشتهىِ نشانهشناسى، آنچه به زبانشناسى ربط دارد عبارتست از آن دسته از نتایجى كه نشانهشناسى دربارهىِ عموم نشانهها استنتاج میكند و بر نشانههاى زبانى قابل اطلاقاند».[15]
اینك وقت آن است كه به زبانشناسى، به عنوان یكى از شاخههاى نشانهشناسى بپردازیم.
1.2. «زبانشناسی» (“linguistics”) را به «مطالعهىِ جدّى زبان و زبانها»،[16] «علم زبان»[17]، و «مطالعهىِ علمى زبان»[18] تعریف كردهاند. امّا براى فهم بهتر ماهیت، موضوع، روش، هدف، گستره، و شاخههاى این دانش، چارهاى نیست جز اینكه به آراء سوسور، بنیانگذار زبانشناسى نوین، رجوع كنیم.
دورههاى زبانشناسى عمومى سوسور، كه فقهاللّغة (philology) سدهىِ نوزدهم را، كه صبغهىِ تاریخى و مقایسهاى داشت، به رشتهىِ علمى زبانشناسى معاصر تبدیل كرد، بر پنج اصل اساسى مبتنى بود؛ و این پنج اصل حاكى از مهمّترین آراء سوسور دربارهىِ زبانشناسىاند:
[1] زبانشناسى مطالعهىِ علمى زبان، براى خاطر خود زبان، است
تأكید بر علم چیز جدیدى نبود، اگرچه تفسیرى كه از علم میشد بر حسب زمان و اوضاع و احوال فرق میكرد. آنچه براى سوسور مهمّ بود تمركز بر زبان، براى خاطر خود زبان، بود (فقهاللّغة هیچگاه پیوند خود را با مطالعهىِ متون، واقعاً، نگسسته بود).
[2] زبانشناسى توصیهاى نیست
به نظر سوسور، این اصل از مقدّمات واضح تعریف علم زبان بود….
[3] زبان گفتارى [spoken language] موضوع اصلى مطالعه [ى زبانشناسى] است….
[4] زبانشناسى یك رشتهىِ علمى مستقلّ است
زبانشناسى، به عنوان یك علم جدید، چارهاى نداشت جز اینكه به دعاوى سایر رشتههاى نیرومندتر، مانند روانشناسى، فلسفه، و انسانشناسى، پاسخ گوید. اصل اوّل (مطالعهىِ زبان «براى خاطر خود زبان») ـ و نیز اصل آخر، یعنى اصل همزمانى ـ در این سیاق اهمیت بسیار داشت.
[5] مطالعات همزمانانه [=synchronic] زبان، در یك برههىِ زمانى خاصّ، بر مطالعات در زمانانه [=diachronic] (تاریخى) تقدّم دارند
به نظر سوسور، این همان اصلى بود كه زبانشناسى را دستخوش انقلاب میكرد ـ «این اصل قطعى و بى قید و شرط است و قابل مصالحه نیست»…. به تعبیرى، مانعى بود كه فقهاللّغة نمیتوانست پشت سر بگذارد….[19]
همچنین، در همان دورهىِ زبانشناسى عمومى، سوسور، دربارهىِ اهداف زبانشناسى میگوید:
«اهداف زبان عبارتند از:
(a) توصیف همهىِ زبانهاى شناخته شده و ثبت و ضبط تاریخ آنها، این كار مستلزم دنبالگیرى تاریخ خانوادههاى زبانى و، حتّىالمقدور، بازسازی زبانهای مادرِ هر خانواده است؛
(b) تعیین نیروهایى كه به نحوى همیشگى و همهگیر در همهىِ زبانها دست اندركاراند، و تنسیق قوانین عامّى كه همهىِ پدیدههاى زبانى خاصّى را كه از لحاظ تاریخى تأیید شدهاند توجیه میكنند؛
(c) تحدید و تعریف خود زبانشناسى».[20]
زبانشناسى، با این اوصاف، هم تقسیماتى دارد و هم زیررشتههایى؛ و اكنون، بترتیب، به آنها اشاره میكنیم.
1.1.2. لااقلّ، چهار تقسیمبندى براى زبانشناسى انجام گرفتهاند:
1.1.1.2. زبانشناسى، از لحاظ موضوع مطالعهىِ خود، به دو قسم تقسیم میشود: زبانشناسى عمومى (general) و زبانشناسى توصیفى (descriptive). زبانشناسى عمومى به مطالعهىِ زبان، به نحو عامّ، میپردازد و زبانشناسى توصیفى به توصیف زبانهاى خاصّ. این دو، به هیچ روى، بى ارتباط با یكدیگر نیستند؛ بلكه هر یك از آنها، تصریحاً یا تلویحاً، به دیگرى بستگى دارد: زبانشناسى عمومى مفاهیم و مقولاتى را فراهم میآوَرَد كه زبانهاى خاصّ را باید بر حسب آنها تحلیل كرد، و زبانشناسى توصیفى نیز، به نوبهىِ خود، دادههایى فراهم میآوَرَد كه قضایا و نظریاتى را كه در زبانشناسى عمومى پیشنهاد میشوند تأیید یا ردّ میكنند.
2.1.1.2. زبانشناسى، اعمّ از زبانشناسى عمومى و زبانشناسى توصیفى، از لحاظ رویكردى كه به موضوع مطالعهىِ خود دارد، به دو قسم تقسیم میشود: زبانشناسى تاریخى (historical) یا درزمانى (diachronic) و زبانشناسى غیرتاریخى (non-historical) یا همزمانى (synchronic). زبانشناسى تاریخى یا درزمانى به پژوهش در جزئیات تحوّلات تاریخى زبانهاى خاصّ یا تنسیق فرضیات عامّ دربارهىِ دگرگونى زبان میپردازد. زبانشناسى غیرتاریخى یا همزمانى شرحى از هر یك از زبانها در یك برههىِ خاصّ زمانى یا گزارشى از زبان، به نحو عامّ، در یك برههىِ خاصّ زمانى عرضه میكند.
3.1.1.2. زبانشناسى، از لحاظ غَرَض، به دو قسم تقسیم میشود: زبانشناسى نظرى (theoretical) و زبانشناسى كاربسته یا كاربردى یا عملى (applied). زبانشناسى نظرى زبان یا زبانها را به این منظور مطالعه میكند كه دربارهىِ ساختار و كاركردهاى آنها نظریهپردازى كند و به كاربردهاى عملىاى كه پژوهش در زبان یا زبانها میتواند داشته باشد كارى ندارد، و حال آنكه زبانشناسى كاربسته به كاربرد مفاهیم و یافتههاى زبانشناسى در امور عملى گوناگون، از جمله تدریس زبان، علاقه دارد.
4.1.1.2. زبانشناسى، از لحاظ قلمرو موضوع خود، به زبانشناسى خُرْد (microlinguistics) و زبانشناسى كلان (macrolinguistics) تقسیم میشود. زبانشناسى خُرْد فقط با ساختار منظومههاى زبانى (language-systems) سروكار دارد، و كارى به این ندارد كه چگونه زبانها فرا گرفته میشوند، در مغز اندوخته میشوند یا در كاركردهاى گونهگونشان بهكار گرفته میشوند، كارى به وابستگى متقابل زبان و فرهنگ ندارد، كارى به سازوكارهاى تَنْكَرْدشناختى (physiological) و روانشناختی دخیل در رفتار زبانى (language-behaviour) ندارد، و خلاصه كارى به چیزى غیر از منظومهىِ زبانى، فى نَفْسه و لِنَفْسه، ندارد. امّا زبانشناسى كلان به هر چیزى كه، به نحوى از انحاء، به زبان یا زبانها مربوط میشود كار دارد.
البتّه، بیشتر زبانشناسان، امروزه، معتقدند كه از این میان، زبانشناسی عمومی غیرتاریخی نظری خُرد هستهىِ مركزى زبانشناسى و موجِبِ وحدت و تلائم این رشتهىِ علمى است.[21]
2.1.2. زیررشتههاى زبانشناسى را میتوان در سه گروه عمده جاى داد:
1.2.1.2. گروه اوّل شامل زیررشتههایى است كه به منابع زبان (language resources) مربوط میشوند، و مراد از «منابع زبان» اجزاء سازندهاى است كه یك زبان را، به عنوان ابزارى كه آدمیان از آن براى بیان مافىالضّمیر خود و ارتباط با یكدیگر استفاده میكنند، به وجود میآورند، و این اجزاء سازنده عبارتند از: اصوات گفتارى (speech sounds)، واجها (phonemes)، تكواژها (morphemes)، واژهها (words)، جملهها (sentences)، و معانى (meanings). هر یك از زیررشتههاى گروه اوّل به یكى از این اجزاء سازنده میپردازد یا، به تعبیرى دیگر، هر یك از این اجزاء سازنده واحد تحلیل (unit of analysis) یكى از آن زیررشتهها است.
چون، در واقع، موضوع بحث هر یك از زیررشتههاى گروه اوّل یكى از اجزاء سازندهىِ پیشگفته است، بجاست كه، پیش از شمارش این زیررشتهها، نخست، به اختصار هرچه تمامتر، هر یك از آن اجزاء سازنده را توضیح دهیم.
«صوت گفتاری» به معناى صوتى است كه به مَدَدِ اندامهاى گفتارى انسان، یعنى ششها، نایژهها، و ناى (كه، در اصل، اندامهاى تنفّساند)، اندامهاى موجود در حنجره، و حلق، دهان، و بینى، تولید میشوند، امّا از این حیث كه این اصوات در زبان نقشى دارد.
براى توضیح «واج» و «تكواژ»، باید به واقعیتى توجّه داد كه، نخستین بار، آندره مارتینه (Andre Martinet)، زبانشناس فرانسوى (1999ـ 1908)، به آن تفطّن یافت و از آن به «تجزیهىِ دوگانه» زبان تعبیر كرد و آن را فصل ممیز قطعى زبان از سایر دستگاههاى نشانهاى دانست.[22] به نظر وى، خاصّهىِ اصلى زبان اینست كه كلام پذیراى دو تجزیه است: یكى تجزیهىِ خود كلام به اجزائى كه هم داراى صورت صوتى و هم داراى محتواى معنایىاند؛ و دیگرى تجزیهىِ هر یك از آن اجزاء به اجزاء كوچكترى كه فقط داراى صورت صوتىاند و محتواى معنایى ندارند. مثلاً جملهىِ «این نیز بگذرد»، نخست به پنج جزء «این»، «نیز»، «ب»، «گذر» و «د» تجزیه میشود كه هریك از آنها هم صورت صوتى دارد و هم محتواى معنایى؛ و، سپس، فىالمثل، «این» نیز، به نوبهىِ خود، به سه جزء «ا»، «ی»، و «ن» تجزیه میشود كه هریك از آنها فقط صورت صوتى دارد و محتواى معنایى ندارد. اجزائى از كلام كه هم واجد صورت صوتى و هم واجد محتواى معنایىاند «تكواژ» نامیده میشوند و آنها كه فقط واجد صورت صوتىاند «واج». در مثال ما، «این نیز بگذرد» مركّب از پنج تكواژ و «این»، كه خود یك تكواژ است، مركّب از سه واج است. تكواژ را، كه یكى از اجزاء تجزیهىِ اوّل است، نباید با واژه مشتبه كرد، زیرا تكواژ كوچكترین واحد معنادار زبان است، و حال آنكه یك واژه ممكنست از یك تكواژ درست شده باشد (مانند هر یك از دو واژهىِ «این» و «نیز») و ممكنست از دو یا سه یا چند تكواژ درست شده باشد (مانند واژهىِ «بگذرد» كه از سه تكواژ درست شده است: «ب» كه جزء پیشین فعل است، «گذر» كه بن مضارع است، و «د» كه شناسهاى است براى ساخت سوم شخص مفرد مضارع) همچنین، واج را، كه یكى از اجزاء تجزیهىِ دوم است، نباید با حرفِ الفباء خَلط كرد؛ زیرا اوّلاً: در واج تلفّظ معتبرست، و در حرف كتابت، و، به عبارت دیگر، در اصل، واج صورتِ ملفوظِ حرف است، و حرف صورتِ مكتوبِ واج؛ و ثانیاً: معمولاً، در هیچ زبانى تعداد واجها و حروف برابر نیست، چرا كه یا واجهایى هستند كه به ازاى آنها در كتابت حرفى وجود ندارد (مثل مُصَوَّتهاى كوتاه فارسى كه قُدَما آنها را «حركت» مینامیدند)، یا حروفى هستند كه معادل صوتى یا واجى ندارند (مثل واو معدوله در واژهىِ فارسى «خواهر» كه نوشته میشود و خوانده نمیشود)، و یا در برابر پارهاى از واجها بیش از یك حرف وجود دارد (مانند واج s كه در خطّ فارسى به ازاء آن سه حرف داریم: ث، س، ص، و واج z كه برایش چهار حرف داریم: ز، ذ، ض، ظ).
پس، تكواژها حاصل تجزیهىِ اوّل كلام، و واجها حاصل تجزیهىِ دوم كلام، یعنى حاصل تجزیهىِ تكواژها،اند.[23]
«واژه» صوت گفتارى، یا مجموعهىِ اصوات گفتارى،اى است كه به كار انتقال معنا میآید و مركبست از لااقلّ یك تكواژ پایه (base morpheme) با یا بى پیشاوند یا پساوند امّا لزوماً با یك روى آوند (=برآوند= superfix یعنى الگوی تكیهای واجهاى زنجیرهاى براى نشان دادن نقش دستورى)؛ به تعبیر دیگر، «واژه» واحد زبانىاى است در میان تكواژ و پارهگفتار تامّ (complete utterance)، یعنى جمله.
«جمله» را شاید بتوان ساخت كلامىاى دانست كه لزوماً جزئى از ساخت كلامى بزرگترى نیست. مثلاً، مجموعهىِ «دیروز او را» جمله نیست، زیرا باید سازندهىِ ساخت كلامى بزرگترى باشد: «دیروز او را دیدم»؛ امّا این ساخت كلامى اخیر و حتّا خود «دیدم»، بتنهایى، جملهاند، زیرا لزوماً سازندهىِ ساخت كلامى بزرگترى نیستند؛ اگرچه امكان دارد كه سازندهىِ ساخت كلامى بزرگترى شوند.
و امّا «معنا» را، كه در باب معناى آن اختلاف نظر باور نكردنىاى وجود دارد، استعجالاً اوضاع و احوالى قلمداد میكنیم كه یك نشانهىِ زبانى در خصوص آن اوضاع و احوال به كار برده میشود.
اینك به شمارش زیررشتههاى زبانشناسى، در گروه اوّل، میپردازیم:
1.1.2.1.2. آواشناسى (phonetics) به اصوات گفتارى میپردازد، از این طریق كه اجزاء سازندهىِ یك سیالهىِ صوتى (stream of sound) پیوسته را عناصر یك گنجینهىِ جهانى قلمداد میكند كه همهىِ زبانها از زیرمجموعهىِ برگزیدهاى از آن گنجینه استفاده میكنند و بیرون از آن گنجینه هرچه هست جز اصوات غیر زبانى (مثلاً خمیازه یا عطسهىِ قابل شنیدن) نیست. در آواشناسى، تمركز كار یا بر خاصّههاى فیزیكى اصوات است (آواشناسى فیزیكى = acoustic phonetics)، یا بر شیوهىِ تولید اصوات در جِهازِ صَوْتی انسان (آواشناسى تولیدى=articulatory phonetics)، و یا بر دریافت اصوات (آواشناسى شنیدارى= auditory phonetics)[24]
2.1.2.1.2. واجشناسى (phonology) هم به اصوات گفتارى میپردازد، امّا در این مطلب كندوكاو میكند كه چگونه این اصوات نظامهایى میسازند كه براى اهل یك زبان خاصّ این امكان را فراهم میآوَرَند كه در این باب به توافق برسند كه در چه زمانى دو زنجیرهىِ صوتى (string of sounds) (كه تولید آنها میتواند تنوّع بینهایت داشته باشد)، در اصل، «یكی»اند. اصوات گفتارى، اگر از این منظر نگریسته شوند، تبدیل به «واج» میشوند. پس، میتوان گفت كه موضوع بحث واجشناسى، در واقع، واجها است كه اجزاء اصلى و اساسی واحدهاى زبانى معنادار، مانند تكواژها و واژهها، محسوب میشوند.
3.1.2.1.2. ریختشناسى یا تكواژشناسى (morphology) دربارهىِ تكواژها و شیوههاى گوناگون تركیب آنها با یكدیگر براى ساختن واژه تحقیق میكند. چنانكه قبلاً اشاره شد، تكواژ كوچكترین نشانهىِ زبانى است، بدین معنا كه كوچكترین واحد زبانىاى است كه معنایى وضعى دارد یا به نحوى وضعى در معناى واحدهاى بزرگتر سهمى دارد. تكواژها به دو دستهىِ بزرگ تقسیمپذیرند: تكواژهاى آزاد (free morphemes) كه میتوانند خودشان نیز، به عنوان واژههاى مستقلّ، به كار روند، مانند «اندوه» كه هم مستقلاً بهكار میرود و هم در واژههایى مانند «اندوهگین»، «اندوهناك»، و «پراندوه»؛ و تكواژهاى وابسته (bound morphemes) كه چارهاى جز تركیب شدن با تكواژهاى دیگر و ساختن واژه ندارند. تكواژهاى آزاد گاهى به هم میپیوندند و واژه میسازند، مثلاً در: «گوشدرد» (=«گوش»+«درد»)؛ و این تركیب (composition یا compounding) خوانده میشود. تكواژهاى وابسته گاهى به تكواژ آزادى میپیوندند و واژههاى جدیدى میسازند كه مقولهىِ واژهاى (word class) آنها با مقولهیِ واژهای آن تكواژ آزاد فرق دارد و به ما امكان میدهند كه از آن تكواژ آزاد واژههاى جدیدى مشتق كنیم، مثلاً تكواژهاى وابستهىِ «بی»، «ید»، و «در» به تكواژ آزاد «آغاز» میپیوندند و واژههاى «بىآغاز»، «آغازید»، و «درآغاز» را میسازند كه، برخلاف خود «آغاز» كه به مقوله و طبقهىِ اسم تعلّق دارد، بترتیب، صفت، فعل، و قیداند؛ و این اشتقاق (derivation) نامیده میشود. و تكواژهاى وابسته گاهى نیز به تكواژ آزادى میپیوندند و واژههاى جدیدى میسازند كه مقولهىِ واژهاى آنها با مقولهىِ واژهاى آن تكواژ آزاد فرقى ندارد و، در واقع، براى ما امكانِ صَرف كردنِ آن تكواژ را فراهم میآورند، مثلاً تكواژهاى وابستهىِ «نَه»، «می»، و «ند» به تكواژ آزاد «رفت» میپیوندند و واژههاى «نرفت»، «میرفت»، و «رفتند» را میسازند كه، مانند خود «رفت»، همگى به مقولهىِ فعل متعلّقند؛ و این صَرْف (inflection) خوانده میشود. واضحست كه تركیب و اشتقاق با صَرْف تفاوت مهمّى دارند، و آن اینكه آن دو مجالِ ساختنِ واژههاى جدید را پدید میآورند و این كاریست كه از عهدهىِ صَرْف برنمیآید. پس، میتوان گفت كه ریختشناسى به دو زیررشتهىِ فرعیتر تقسیم میشود كه عبارتند از: علمِ صَرْف و علم واژهسازى؛ و این دومى، به نوبهىِ خود، دو بخش دارد: علم اشتقاق و علم تركیب.[25]
4.1.2.1.2. نحو یا نحوشناسى (syntax یا syntattics) به مطالعهىِ فرایندهاى جملهسازى (sentence-formation) میپردازد. بیشتر اشارت رفت كه واژه (یا: واحد لُغَوى lexical item) آن واحد تحلیل زبان است كه معناى وضعى دارد و یا یك تكواژ آزاد یا تركیبى از تكواژها است. خود واژهها نیز میتوانند با یكدیگر تركیب شوند و زنجیرهاى تشكیل دهند كه، در آن زنجیره، واژهها، بر طبق قواعدى زبانى، در یك نظام خطّى قرار میگیرند و جملهاى پدید میآورند. درست همان طور كه ریختشناسى با ریخت/ شكل/صیغهىِ خود واژهها سروكار دارد، نحو نیز با نحوهىِ تركیب واژهها سروكار دارد.
5.1.2.1.2. معناشناسى (semantics) در معناى واحدهاى زبانى كندوكاو میكند؛ و این كندوكاو معمولاً در سطح واژهها انجام میگیرد و معناشناسى لُغَوى (lexical semantics) را پدید میآورد؛ و گاهى نیز در سطح جملات انجام میشود، اعمّ از جملاتى كه حاكى از قضایاى بسیطاند (مانند «پرنده پرواز كرد») و جملاتى كه از قضایاى مركّب حكایت میكنند (مانند «على دید كه پرنده پرواز كرد» یا «على میگوید كه گمان دارد كه پرنده پرواز كرده باشد»)
اهم مباحث معناشناختى در سطح واژهها عبارتند از:
الف) تقسیمبندى واژهها، مانند تقسیم واژهها به صورى (form word) (مانند «آن»، و «به») و پر (full word) (مانند «درخت»، «آواز»، «آبی»، و «آرام»)، تقسیم واژهها به شیئى (object word) (مانند «درخت» و «صندلی») و قاموسى (dictionary word) (مانند «آواز» و «آرامش»)، و تقسیم واژهها به شفّاف (transparent word) (مانند «كتابخانه» و «دودكش») و تیره (opaque word) (مانند «ناخدا» و «آفتابه»).[26]
ب) ایهام یا تشابه (ambiguity) واژهها و اقسام سهگانهىِ آن: هم آوایى (homophony)، یعنى تشابه در گفتار (مانند تشابه «خار» و «خوار»)، همنویسى (homography)، یعنى تشابه در نوشتار (مانند تشابه «رستن»، به معناى رهایى یافتن، و «رستن»، به معناى روییدن)، و همنامى (homonymy)، یعنى تشابه در گفتار و نوشتار (مانند تشابه «شیر»، به معناى یكى از حیوانات، و «شیر»، به معناى یكى از آشامیدنیها).
ج) ابهام (vagueness) واژهها و اقسام چهارگانهىِ آن: ابهام ناشى از وجود موارد بینابینى، ابهام ناشى از معلوم نبودن نقطهىِ آغاز و نقطهىِ انجام مصداق لفظ، ابهام ناشى از وجود موارد بینابینى و معلوم نبودن نقطههاى آغاز و انجام مصداق لفظ، و ابهام ناشى از معلوم نبودن اینكه چه نسبت یا خصیصهاى در ذهن گوینده/نویسنده سَبَبِ اطلاقِ لفظ بر مورد خاصّى شده است.
د) هم معنایى یا ترادف (synonymy)، شمول معنایى (hyponymy)، همشمولى (co-hyponymy)، و تضاد معنایى (antonymy)؛ و نیز اقسام واژههاى متضادّ (antonyms): واژههاى متضادّ دوتایی مدرّج یا ذومراتب یا مشكّك (gradable binary antonyms) (مانند «تند/كند»، و «پست/بلند»)، واژههاى متضادّ دوتایى نامدرّج یا متواطى (ungradable binary antonyms) (مانند «مذكّر/مؤنّث»، «مرده/زنده»، «صادق/ناصادق»، «صادق/كاذب»، و «متأهّل/غیرمتأهّل») كه یا تقابل همنیرو (equipollent contrast) دارند (مانند «مذكّر/مؤنّث»، «مرده/زنده»، و «صادق/كاذب») و یا تقابل سَلْبى (privative contrast) (مانند «صادق/ناصادق» و «متأهّل/ غیرمتأهّل»).
هـ) نسبت (relation) و اقسام آن، مانند نسبت تقارن (symmetry) (مانند نسبت همسرى)، نسبت تعدّى (transitivity)، و نسبت تضادّ نسبى یا تضایف (relational opposition) (مانند نسبت پدرى/فرزندى).
و اهمّ مباحث معناشناختى در سطح جملهها عبارتند از:
و) تقسیمبندى جملهها، مانند تقسیم جملهها، از لحاظ ساختار (structure)،به جملههاى بسیط (simple) و غیر بسیط (non-simple) (یعنى جملههاى تركیبى (complex) و مركّب (compound))، و تقسیم جملهها، از لحاظ كاركرد (function)، به جملههاى اخبارى، استفهامى، امرى، و….
ز) تفكیك جملهها از گزارهها (statements) و قضایا (propositions)
ح) ایهام جملهها و اقسام آن، مانند وهم افكنى (amphiboly) (مانند «زن خیاط را دیدم») و ایهام مرجع ضمیر (ambiguity of reference) (مانند «پرویز هوشنگ را كتك زد و پروین او را كتك زد») كه ایهام در آنها به ساختار جمله یا عبارت مربوط میشود و، از این لحاظ، ابهام نحوى نام میگیرد؛ ابهام معنایى (semantic ambiguity) (مانند «در فراز كنید»)؛ و ابهام در ناحیهىِ مراد (pragmatic ambiguity) (مانند «عجب نابغهاى!»)
ط) اقسام صدق/كذب جملهها (truth/falsehood): صدق/كذبِ تحلیلى/تركیبى (analytical/synthetical)، صدق/ كذبِ ضرورى/امكانى (necessary/ contingent)، و صدق/كذب پیشین/پسین (a priori/ a posteriori)
یى) بیهنجارى (anomaly) جمله ها و خاستگاههاى آن (جملهىِ «اندیشه هاى سبز بیرنگ خشمگینانه میخوابند» (مثالِ چامسكى) جملهاى نابهنجار (anomalous) است)
یا) نِسَب معنایى (sense relation) جملهها، مانند نسبت تناقض (contradiction)، نسبت استلزام (entailment)، و نسبت هممعنایى.
یب) نظام اشارى (deictic system) زبان، یعنى منظومهىِ الفاظى كه حاكى از پیوندهاى زبان با بافتاند و عبارتند از: الفاظ اشارى دالّ بر شخص (person deixis)، یعنى ضمائر شخصى اوّل شخص و دوم شخص، الفاظ اشارى دالّ بر زمان (temporal deixis)، یعنى نظام زمانى و قیود زمانى، الفاظ اشارى دالّ بر مكان (spatial deixis)، یعنى قیود مكان («اینجا» و «آنجا»)، و اسماء و ضمایر اشاره («این»، «آن»، «اینها/اینان»، و «آنها/آنان»)، شگردهاى نوشتارى دالّ بر گفتار (discourse deixis)، مانند «در بالا» و «پیشگفته»، و ضمایر خودمانى یا مؤدّبانهتر و رسمیتر كه دالّ بر شأن اجتماعى گوینده و شنونده/شنوندگاناند (social deixis)[27]
2.2.1.2. گروه دوم شامل زیررشتههایى است كه موضوع بحث هر یك از آنها پیوند زبان با یك پدیدهىِ دیگر است. اینك پارهاى از این زیررشتهها:
1.2.2.1.2. عصب ـ زبانشناسى یا زبانشناسى عصبى (neurolinguistics) میكوشد تا خاستگاهها و فرایندهاى عصبى ـ تَنْكَردشناختى (neurophysiological) گفتن و شنیدن (و آنچه ممكنست در این حیطه به خطا رَوَد) را آشكار سازد. به تعبیر دیگر، عصب ـ زبانشناسى مطالعهىِ ارتباط میان زبان و خاستگاه عصبشناختى آن است.
2.2.2.1.2. روان ـ زبانشناسى یا زبانشناسى روانى (psycholinguistics) به مطالعهىِ ارتباطات میان زبان و ذهن و روان میپردازد. به عبارت دیگر، روان ـ زبانشناسى علمى است كه در آن دریافتههاى زبانشناسى و روانشناسى در مطالعهىِ جنبههاى شناختى فهم و تولید زبان بهكار گرفته میشوند.
3.2.2.1.2. زبانشناسی شناختى (cognitive linguistics) زبان را بخشى از تواناییهاى شناختى ذهن و روان آدمى، از قبیل ادراك حسّى، حافظه، توجّه، هیجان و عاطفه، و استدلال، تلقّى میكند كه با تواناییهاى شناختى دیگر تأثیر و تأثّر متقابل دارد. از این لحاظ، چه بسا بتوان آن را زیررشتهاى از روان ـ زبانشناسى نیز محسوب كرد.
4.2.2.1.2. جامعه ـ زبانشناسى یا زبانشناسى اجتماعى (sociolinguistics) سروكارش با این است كه چگونه روابط، مقام و منزلتها، الگوها، و چارچوبهاى اجتماعى و ساختار و كاربرد زبان تأثیر و تأثّر متقابل دارند. به بیان دیگر، جامعه ـ زبانشناسى دو چیز را مطالعه میكند: مطالعهىِ زبان در بافتهاى اجتماعى آن و مطالعهىِ زندگى اجتماعى از رهگذر زبان.
5.2.2.1.2. زبانشناسی انسانشناختى (anthroplogical linguistics) به بررسى روابط میان زبان(ها) و فرهنگ(ها) اختصاص دارد.
3.2.1.2. گروه سوم شامل زیررشتهاى است كه موضوع بحث آن كاربرد زبان یا، به بیان دیگر، پدیدههاى زبانى از نظرگاه خاصّهها و فرایندهاى مربوط به كاربرد آنها است؛ و این یگانه زیررشته كاربردشناسى (pragmatics) نام دارد. پرسش اصلى كاربردشناسى اینست: منابع زبان چگونه به كار میرَوَند؟ و واضحست كه پدیدههاى زبانىاى كه باید از نظرگاه كاربردشان مورد مطالعه واقع شوند میتوانند در هر مرتبهىِ ساختارى جاى داده شوند یا ممكنست به هر نوع رابطهىِ صورت ـ معنا تعلّق داشته باشند. كاربردشناسى كاربرد زبان از جانب انسانها را یكى از اشكال رفتار یا عمل اجتماعى میداند و آن را از این وجه مورد مطالعه قرار میدهد. پس، ساحتى كه غَرَض از اتّخاذِ نظرگاهِ كاربردشناختى روشن ساختن آن است پیوند میان زبان و كلّ زندگى انسان است؛ و، از این جهت، كاربردشناسى یگانه پیوند میان زبانشناسى و بقیهىِ علوم انسانى و اجتماعى نیز هست. بنابراین، میتوان گفت كه: كاربردشناسى نظرگاه معرفتى، اجتماعى، و فرهنگى كلّىاى است در باب پدیدههاى زبانى از حیث كاربردشان در اشكال گوناگون رفتار (البتّه، به شرط اینكه «معرفتی»، «اجتماعی»، و «فرهنگی» تفكیكناپذیر تلقّى شوند). با این توضیحات، پرسش اصلى كاربردشناسى، یعنى «منابع زبان چگونه به كار میروند؟»، به این صورت درمیآید: «زبان در زندگى انسانها چه كاركردهایى دارد؟»
در فقرهىِ 1.2.1.2 از زبانشناسى مربوط به منابع زبان سخن گفتیم كه متشكّل از مؤلّفههاى سنّتى نظریهىِ زبانى بود و موضوع بحث هر یك از آنها یك واحد تحلیل زبانى بود. در فقرهىِ 2.2.1.2 از حوزههاى میان رشتهاى پژوهش سخن گفتیم كه موضوع بحث هر یك از آنها پیوند زبان با یك پدیدهىِ دیگر بود. و در این فقرهىِ 3.2.1.2 از كاربردشناسى سخن میگوییم كه: الف) زبانشناسی مربوط به كاربرد زبان است؛ ب) نه یك واحد تحلیل زبانى موضوع بحث آن است (زیرا هیچ پدیدهىِ زبانى، در هیچ مرتبهىِ ساختارىاى، نیست كه نظرگاه كاربردشناختى بتواند از آن تغافل ورزد) و نه پیوند زبان با یك پدیدهىِ دیگر (زیرا ناظر به پیوند زبان با همهىِ پدیدههاى دیگرِ زندگی انسان است)؛ ج) نظرگاهى كاركردى و كلّى (یعنى، در عین حال، معرفتى، اجتماعى، و فرهنگى) در باب زبان است؛ د) موضوع تحقیقش نقش آفرینی معنادارِ زبان در كاربرد عملى و بالفعل، به عنوان یك شكل پیچیدهىِ رفتار كه معنا پدید میآورد، است؛ و هـ) در قلمرو علوم وابسته به زبان، در حكم تلاقىگاه حوزههاى میان رشتهاى پژوهش و نیز حلقهىِ اتّصال این حوزهها با زیررشتههاى زبانشناسى مربوط به منابع زبان است.
اهمّ مباحث كاربردشناسى عبارتند از:
الف) شیوههاى تثبیت كاربرد زبان در جهان واقعى، از طریق اشاره به متغیرهاى مربوط به پارهاى از ابعاد كاربرد زبان، مخصوصاً متغیرهاى مربوط به زمان، مكان، جامعه، و گفتار (discourse).
ب) افعال گفتارى (speech acts)، یعنى كارهایى كه انسان با واژهها، در سطح ساختارى جمله، انجام میدهد.
ج) معناى ضمنى یا تلویحى (implicit meaning)، یعنى آنچه میتوان، وراى سخنانى كه تصریحاً یا به معانى حقیقى شان گفته میشود، با استفاده از پیشفرضها، لوازم، و تضمّنات (implicatures)، اراده یا ابلاغ كرد.
د) مكالمه (conversation)، یعنى كنش و واكنش زبانى میان دو یا چند شخص، به عنوان عمل اجتماعى هماهنگ و مشترك.
هـ) ادب كلامى (politeness)، یعنى راهبردهایى كه كاربَران زبان، براى حفظ شأن و حیثیت خود و مخاطبانشان، در پیش میگیرند.
و) استدلال (argumentation)، یعنى ساختدهى كلّى گفتار در جهت نیل به اهداف ارتباطى خاصّ.
ز) تحلیل واحدهاى زبانى بزرگتر از جمله، مانند گفتار، متن، و مكالمه، و نیز تحلیل سیاق كلام (speech genre)
3.1.2. در میان زیررشتههاى زبانشناسى، نحو(شناسى)، معناشناسى، و كاربردشناسى، بیشكّ، از سایر زیررشتهها بسیار مهمّترند. چارلز موریس (Charles Morris)، پایه گذار كاربردشناسى، اساساً براى نشانه شناسى (و نه خصوص زبانشناسى) سه زیررشته قائلست: نحو(شناسى) كه با خود نشانهها سروكار دارد و روابط نشانهها را با یكدیگر مطالعه میكند، معناشناسى كه با اشیائى كه نشانهها بر آنها دلالت دارند سروكار دارد و روابط نشانهها با اشیاء را مطالعه میكند، و كاربردشناسى كه با كاربران یا تعبیرگران نشانهها سروكار دارد و روابط نشانهها با كاربران یا تعبیرگران آنها را مطالعه میكند. به تعبیرِ خودِ موریس: «قواعد نحوى نسبتهای نشانهای موجود میان محملهاى نشانهها (sign vehicles) را تعیین میكنند. قواعد معناشناختى محملهاى نشانهها را با اشیاء دیگر مرتبط میسازند. قواعد كاربردشناختى بیانگر وضع و حالىاند كه در تعبیرگران پدید میآید و در آن وضع و حال مَحمِلِ نشانه نشانه است. هر قاعدهاى، وقتى كه عملاً و به صورت بالفعل به كار گرفته شود در حكم نوعى رفتار است؛ و به این اعتبار، در همهىِ قواعد مؤلّفهىِ كاربردشناختىاى وجود دارد».[28]
نكتهىِ دیگر اینكه زیررشتههاى زبانشناسى، به هیچ روى، منحصر در یازده زیررشتهاى نیستند كه برشمردیم؛ ما، در احصاء زیررشتههاى زبانشناسى به اهمّ آنها اكتفاء كردیم. وانگهى، هر یك از این یازده زیررشته نیز رشتهها و شاخههاى فرعیترى دارد كه ما از ذكر بیشتر آنها صرف نظر كردیم.
نكتهىِ سوم اینكه حدود و ثغور هیچیك از این زیررشتهها چنان معین و مشخّص و چون و چراناپذیر نیست كه در پارهاى از مباحث با زیررشتهىِ دیگرى تداخل نداشته باشد. فى المثل، معناشناسى و كاربردشناسى در مبحث نظام اشارى (deictic system) و شاخصها (deixises) تداخل دارند. این گونه تداخلها، تا حدّى، معلول اختلاف نظر در تعریف و توصیف هر یك از این زیررشتهها نیز هست.[29]
2.2. گفتیم كه زبانشناسى دربارهىِ زبان به روش تجربى سخن میگوید، امّا دربارهىِ زبان به روش فلسفى نیز میتوان سخن گفت، و اگر چنین كنیم به قلمروى از فلسفه گام نهادهایم كه از آن به «فلسفهىِ زبان» تعبیر میشود. فلسفهىِ زبان را گاهى به نام «معناشناسى فلسفی» (“philosophical semantics”) نیز مینامند.[30] در واقع، میتوان گفت كه «معناشناسى مطالعهىِ معناى زبانى و ساحتى از زبانشناسى است كه كمترین فاصله را با فلسفهىِ زبان دارد. تفاوت عمده میان شیوهىِ پرداخت زبانشناس [یعنى معناشناس] و فیلسوف [یعنى فیلسوف زبان] به مسألهىِ معنا اینست كه زبانشناس معمولاً بر طرز عمل معنا در زبان متمركز میشود، و حال آنكه فیلسوف بیشتر علاقهمند به ماهیت خود معنا ـ و بویژه، به ارتباط میان امور زبانى و امور غیرزبانى ـ است. ولى، از دههىِ 1980 بدین سو، زبانشناسان هر روز بیش از پیش به پدیدهىِ شاخص (deixis) علاقهمند شدهاند ـ یعنى به اینكه چگونه شركتكنندگان در رویارویى زبانى آنچه را میگویند به زمان، مكان، و خود شركتكنندگان در گفتار ربط میدهند؛ به عبارت دیگر، علاقهمند شدهاند دقیقاً به همان رابطهاى كه میان زبان و آنچه زبان راجع به آن است وجود دارد و دیر زمانى فیلسوفان زبان را به خود مشغول میداشته است».[31]
اگرچه نام دیگر فلسفهىِ زبان «معناشناسى فلسفی» است و معناشناسى، اعمّ از تجربى و فلسفى،چنانكه از نامش پیداست، علىالقاعده باید دربارهىِ معنا سخن بگوید، امّا، همانطور كه كواین (Quine)، فیلسوف و منطقى امریكایى (2000ـ1908) میگوید: «وقتى كه گسستگى میان معنا و حكایت (= ارجاع reference) بدرستى مورد اعتناء واقع شود، مسائل علمى كه مسامحةً معناشناسى [فلسفى] خوانده میشود به دو حوزه تقسیم میشوند كه از یكدیگر تمایزى چنان اساسى دارند كه اصلاً شایسته نیست كه عنوان مشتركى داشته باشند. این دو حوزه را میتوان نظریهىِ معنا [theory of meaning] و نظریهىِ حكایت (=ارجاع) [theory of reference] خواند. «معناشناسی» نام خوبى براى نظریهىِ معنا میبود، اگر این واقعیت در كار نمیبود كه پارهاى از بهترین كارها در به اصطلاح معناشناسى، و بویژه كارهاى تارسكى [=Tarski ریاضیدان، منطقى، و فیلسوف لهستانى تبار امریكایى (83 ـ1902]، به نظریهىِ حكایت (=ارجاع) تعلّق دارند. مفاهیم عمدهىِ نظریهىِ معنا، به غیر از خود معنا، عبارتند از: هممعنایى (یا یگانگى معنا)، معنادارى [significance=] (یا داشتن معنا)، و تحلیلیت (analycity) (یا صدق به یمْنِ معنا). مفهوم دیگر استلزام [entailment]، یا تحلیلیت شرطیهها [the conditional=]، است. مفاهیم عمدهىِ نظریهىِ حكایت (=ارجاع) عبارتند از: نامگذارى [naming]، صدق [truth=]، دلالت [denotation=] (یا صادق بودن در موردِ)، و گسترهىِ مصادیق [extension=]. مفهوم دیگر مفهوم مقادیر متغیرها [values of variables=] است. مرزهاى میان [این] حوزهها سدّ و مانع [ناگذشتنى] نیستند. در هر یك از دو حوزه، متصوّرست كه یك مفهوم مركّب از مفاهیمى برگرفته از هر دو حوزه باشد».[32]
اگر «معناشناسى فلسفی» را نامى بدانیم كه بر سرتاسر قلمرو فلسفهىِ زبان اطلاق میشود (و نه بر بخشى از این قلمرو) و اگر سخن كواین را در حصر مفاهیم عمدهىِ معناشناسى فلسفى به ده مفهوم بپذیریم (كه على القاعده میتوان پذیرفت، زیرا سخن كواین، به عنوان یكى از اعاظم فیلسوفان زبان، در این باب، نباید چندان دور از صواب باشد) میتوانیم بگوییم كه اهمّ مباحث فلسفهىِ زبان ده مبحثاند: معنا، هممعنایى، معنادارى، تحلیلیت، استلزام (اهمّ مباحث نظریهىِ معنا)، نامگذارى، صدق، دلالت، گسترهىِ مصادیق، و مقادیر متغیرها (اهمّ مباحث نظریهىِ حكایت یا ارجاع). امّا كسانى فلسفهىِ زبان را گستردهتر از این دانستهاند و آن را، علاوه بر معناشناسى فلسفى، شامل كاربردشناسى فلسفى نیز قلمداد كردهاند و، مثلاً، گفتهاند: «فلسفهىِ زبان در روابط میان خود ما و زبان ما و روابط میان زبان ما و جهان كندوكاو میكند. كاوش قسم اوّل میپرسد كه بخشیدن معنایى خاصّ به واژهها و جملات چیست، و حال آنكه كاوش قسم دوم در باب روابط میان واژهها و چیزهایى كه واژهها به آنها ارجاع میدهند (=از آنها حكایت میكنند) یا امور واقعى كه واژهها آنها را وصف میكنند تحقیق میكند. گاهى، مبحث اوّل كاربردشناسى خوانده میشود، و مبحث دوم معناشناسى؛ هرچند حدّ و مرز میان این دو بسهولت دستخوش ابهام میتواند شد».[33] و كسانى فلسفهىِ زبان را از این نیز گستردهتر دانستهاند و، مثلاً، گفتهاند: «فلسفهىِ زبان در زمان ما حَوْلِ محورِ نظریهىِ معنا میچرخد، امّا شامل نظریهىِ ارجاع (=حكایت)، نظریهىِ صدق، كاربردشناسى فلسفى، و فلسفهىِ زبانشناسى (philosophy of linguistics) نیز میشود».[34]
با توجّه به این سخنان دیگر، شاید بتوانیم فلسفهىِ زبان را شامل مباحث مربوط به نظریهىِ معنا، مباحث مربوط به نظریهىِ حكایت یا ارجاع، و مباحث مربوط به كاربردشناسى فلسفى بدانیم. با این كار، آنچه را در این قول اخیر نظریهىِ صدق خوانده شده است، به تَبَع كواین، جزو مباحث مربوط به نظریهىِ حكایت یا ارجاع قلمداد كردهایم و آنچه را، باز در همین قول، فلسفهىِ زبانشناسى نامیدهاند از قلمرو فلسفهىِ زبان بیرون كردهایم؛ و این اِخراج، با توجّه به اینكه فلسفهىِ زبان علىالقاعده علمى درجهىِ اوّل است و حال آنكه فلسفهىِ زبانشناسى یقیناً علمى درجه دوم محسوب میشود، ناموجَّه نخواهد بود.
بدین قرار، اهمّ مباحث فلسفهىِ زبان عبارتند از:
الف) مباحث مربوط به نظریهىِ معنا:
1) معنا: ماهیت معنا(ى زبانى) چیست؟ نظریات بسیار متنوّع و متكثّرى را كه در باب ماهیت معنا ابراز شدهاند، بهگمان نگارنده، میتوان به سه دستهىِ بزرگ تقسیم كرد: نظریاتى كه فقط ناظرند به معناى واژهها (و تكواژها و عبارات)، نظریاتى كه فقط ناظرند به معناى جملات، و نظریاتى كه، در عینحال، به معناى واژهها (و تكواژها و عبارات) و جملات ناظرند. بیشتر این نظریات را «میتوان در سه طبقه گروهبندى كرد، كه آنها را «ارجاعى (=حِكایى)» [“referential”=]، «تصوّری» [“ideational”=]، و «رفتاری» [“behavioral”=] مینامم. نظریهىِ ارجاعى (=حكایى) معناى یك تعبیر [زبانى] را با آنچه آن تعبیر به آن ارجاع میدهد (=از آن حكایت میكند) یا با ارتباط ارجاعى (=حكایى) [referential connection=] یكى میداند، نظریهىِ تصوّرى معناى یك تعبیر را با تصوراتى كه آن معنا با آنها پیوند دارد و تداعى میشود یكى میداند، و نظریهىِ رفتارى معناى یك تعبیر را با محرّكهایى كه موجِبِ اظهار آن [معنا یا تعبیر] میشوندو/یا واكنشهایى كه آن [معنا یا تعبیر یا اظهار]، به نوبهىِ خود، موجب میشود یكى میداند.[35] هر یك از این سه طبقه شامل چندین نظریه است.
2) هممعنایى: تعریف هممعنایى؛ ارتباط هممعنایى با معناى وصفى (descriptive)، معناى وصفالحالى (expressive)، و معناى اجتماعى (social)؛ تقسیم هممعنایى به غیرتامّ (incomplete synonymy) و تامّ (complete synonymy)؛ تقسیم هممعنایى تامّ به نسبى (relative synonymy) و مطلق (absolute synonymy)؛ و امكان/امتناع هر یك از این هممعنایىها.[36]
3) معنادارى: چرا جملههایى، مانند «در شیشهىِ عمرم اشك میریزم»، «قلّه از كوه بالا رفت»، «سقوط در آبشار آبتنى میكند»، «نقطهىِ تلاقى از خطوط موازى میگریزد»، و «آب از تشنگى سراب شد»،[37] كه هم یكایك تكواژها، واژهها، و عباراتشان معنا دارند و هم از ساختار نحوى درستى برخوردارند، بیمعنایند؟ نظریات گونهگونى كه در پاسخ به این پرسش و، درواقع، در باب ملاك معنادارى جملات عرضه شدهاند در این مبحث بررسى و نقد میشوند.[38]
4) تحلیلیت: آیا جملههایى وجود دارند كه فقط به یمْنِ معانى تكواژها، واژهها، و عبارتهایشان صادق باشند یا نه؟ و اگر بلى، آیا تحلیلیت امرى نسبى و ذومراتب است یا امرى مطلق؟ تحلیلیت با پیشین/پسین بودن و ضرورى/امكانى بودن چه ربط و نسبتى دارد؟ آیا جملهىِ تحلیلى معرفت بخشى و اطلاع رسانىاى دارد یا نه؟ مصادیق جملههاى تحلیلى كدامند؟[39]
5) استلزام: مجموعهاى از جملات وقتى مستلزم یك جمله است كه این جمله ضرورتاً یا منطقاً یا به نحو قیاسى از آن مجموعه نتیجه شود، یعنى وقتى كه دلیلى كه آن مجموعه مقدمات آن و این جمله نتیجهىِ آن است قیاس معتبرى باشد. امّا ملاك این استلزام چیست؟ قدما قائل بودند كه زمانى باید گفت كه مقدماتى مستلزم نتیجهاىاند كه محال باشد كه همهىِ آن مقدمات صادق باشند و نتیجه صادق نباشد، یا، به تعبیر دیگر، دلیلى كه متشكل از آن مقدمات و نتیجه است صورت خاصى داشته باشد كه هیچ دلیلى واجد آن صورت متشكّل از مقدّمات صادق و نتیجهىِ كاذب نباشد. امّا این ملاك قدما، لااقلّ، دو تالى فاسد دارد: یكى اینكه یك گزارهىِ محال مستلزم هر گزارهىِ دیگرى باشد، زیرا محالست كه یك گزارهىِ محال صادق باشد و هر گزارهىِ دیگرى صادق نباشد. دیگر اینكه هر گزارهاى مستلزم هر گزارهىِ بالضّرورة صادقى است، زیرا محالست كه گزارهاى صادق باشد و گزارهىِ بالضّرورة صادقى صادق نباشد. فَساد این دو تالى فاسد به این جهت است كه این دو تالى با شهود ما ناسازگارند، چون شهود ما حكم میكند كه باید میان مقدّمات و نتیجه ربطى وجود داشته باشد و همین شهود است كه موجب پیدایش منطق ربط (relevance logic) شده است، و حال آنكه در آن دو استدلال، با اینكه ملاك قدما كاملاً مصداق دارد، میان مقدّمات و نتیجه ربطى وجود ندارد. بعضى از منطقیان، براى حذر از این دو متناقضنما (paradox)، از ملاك قدما عدول كردهاند و در جست وجوى ملاكهاى دیگرى برآمدهاند. حاصل این جست وجوها در این مبحث مورد بررسى و مداقّه و نقد واقع میشود.[40]
ب) مباحث مربوط به نظریهىِ حكایت یا ارجاع:
6) نامگذارى: شرائط لازم و كافى براى اینكه یك تعبیر زبانى نام یك چیز و فقط همان چیز باشد چیست؟ نام خاصّ (proper name) چیست و ربط و نسبت آن با لفظ خاصّ (singular term) و وصف معین (definite description) چیست؟ آیا نامهاى خاصّ (چنانكه فرگه (Frege)، ریاضیدان، منطقى، و فیلسوف آلمانى (1925ـ 1848)، میگوید) هم مفهوم (sense) دارند و هم حكایت یا ارجاع یا (چنانكه جان استوارت میل (John Stuart Mill)، فیلسوف بریتانیایى (73ـ 1806)، و سول كریپكى (Saul Kripke)، منطقى و فیلسوف امریكایى ( ـ1940) میگویند) فقط حكایت یا ارجاع دارند، كه لازمه اش اینست كه نامهاى خاصّ معانى زبانىاى كه از طریق تعریف قابل تعیین باشند ندارند؟[41]
7) صدق: چون معناى یك جمله را شرائطى تعیین میكنند كه موجب صدق آن جمله میشوند، باید پرسید: ماهیت صدق چیست؟ در پاسخ به این پرسش، نظریاتى عرضه شدهاند كه اهمّ آنها عبارتند از: نظریهىِ مطابقت (correspondence theory)، نظریهىِ تلائم (coherence theory)، نظریهىِ استصلاحى (pragmatic theory)، نظریهىِ زیادت (redundancy theory)، نظریهىِ كمینهگرایى (minimalist theory)، نظریهىِ نقل قول بد (disquotation theory)، و نظریهىِ معناشناختى (semantic theory)[42]
8) دلالت: فرق میان مدلول (denotation) یا محكی یا مرجع (reference) و معنی (connotation) یا مفهوم (sense)، نه فقط در الفاظ مركب (complex terms)، مانند «سه ضلعی» و «سه گوشه»، «جاندار داراى قلب» و «جاندار داراى كلیه»، و «ستارهىِ بامدادی» و «ستارهىِ شامگاهی»، بلكه نیز در الفاظ بسیط (simple terms)، مانند نامهاى خاصّ و نامهاى عامّ؛ چند و چون ربط یك نام به محكی یا مرجع خود؛ و وضع و حال الفاظِ دالّ بر انواع طبیعى (natural kind terms)[43]
9) گسترهىِ مصادیق: فرق گسترهىِ مصادیق با محكی یا مرجع؛ گسترهىِ مصادیق جملههاى اخبارى؛ و گسترهىِ مصادیق تعابیر محمولى (predicate expressions)[44]
10) مقادیر متغیرها: افراد (individuals)، قضایا (propositions)، عملگرها (operators)ى نحوشناختى یا منطقى، مانند سورهاى وجودى (existential quantifiers) و سورهاى كلّى (universal quantifiers)، به عنوان پارهاى از مقادیر متغیرها؛ ثوابت منطقى (logical constants)؛ متغیرهاى وابسته یا ظاهرى (bound or apparent variables) و متغیرهاى آزاد یا واقعى (free or real variables) متغیرهاى وساطتگر (intervening variables)؛ و متغیرهاى نهفته (hidden variables)[45]
ج) مباحث مربوط به كاربردشناسى فلسفى:
11) وحدت جمله و كثرت معانى یا قضایایى كه از آن جمله فهم میشوند: ایهام و/یا شاخصدارى (indexicality)، به عنوان علّت این امر؛ و اینكه چگونه بافت یا زمینه یا اوضاع و احوال یا قرائن و شواهد یا سیاق (context) تعیین میكند كه یك جمله در یك كاربرد خاصّ چه معناى قضیهاى واحدى دارد.[46]
12) نظریهىِ افعال گفتارى (speech-acts): شمارش و دسته بندى افعال عدیدهاى كه با گفتن انجام میگیرند: افعالِ بیانى (locutionary acts)، یعنى گفتن سخنى (مانند تلفظ این رشتهىِ آواها: قول میدهم كه به خانه ات بیایم)، افعالِ در بیانى (illocutionary acts)، یعنى كارهایى كه در گفتن سخنى انجام میگیرند (در گفتنِ «قول میدهم كه به خانهات بیایم»)، گوینده قولى میدهد/ تعهّدى میكند)، و افعالِ با بیانى (perlocutionary acts)، یعنى كارهایى كه با گفتن سخنى انجام میگیرند (با گفتنِ «قول میدهم كه به خانهات بیایم»، گوینده شنونده را مطمئن/امیدوار میكند كه به خانهاش خواهد رفت)؛ اقسام عمدهىِ افعالِ دربیانى: اِخبارى (assertive) (مثلاً: زمین گرد است)، تحریكى (directive) (مثل تقاضا، امر، و نهى)، التزامى (commissive) (مثل قول دادن و پیشنهاد كردن)، وصفالحالى (expressive) (مثل پوزشخواهى و سپاسگزارى)، و ایجادى (declaration) (مثل نامگذارى، استعفاء، و اعلام جنگ)[47]
13. نظریهىِ مكالمه (theory of conversation) یا نظریهىِ معانى ضمنى (theory of implicature)، یعنى این نظریه كه جملات، وقتى كه در بافتهاى خاصّى گفته میشوند، غالباً معانى ضمنى (implications)اى دارند كه نتایج منطقى آن جملات نیستند یا، به تعبیر دیگر، مراد گوینده (speaker's meaning یا utterer's meaning)اند، نه معناى جمله (sentence-meaning) یا، به بیان دیگر، معناى بیزمان (timeless meaning)؛ تبیین و توضیح این معانى ضمنى غیرمنطقى در قالب نظریهىِ معانى ضمنى مكالمه (theory of conversational implicature)؛ عدم امكان صراحت تمام عیار؛ ابزارهاى قراردادى براى ابلاغ معناى ضمنى؛ اجتناب راهبردى و عَمدى از صراحت.[48]
این سیزده مبحث، چنانكه اشاره شد، اهمّ مباحث فلسفهىِ زباناند، نه همهىِ مباحث آن. در هر مبحث نیز فقط به ذكر مهمّترین عناوین پرداخته شده است. از این رو، بعید نیست، بلكه بسیار محتمل است، كه خواننده هنوز نتواند گسترهىِ عظیم فلسفهىِ زبان را پیش چشم آوَرَد.[49]
3.2. زبانشناسى و فلسفهىِ زبان در این خصیصه مشتركند كه زبان را، براى خاطر خود زبان، میكاوند، نه براى اینكه با كندوكاو در زبان گره از مشكل دیگرى بگشایند، به تعبیرى، زبان براى زبانشناسى و فلسفهىِ زبان موضوعیت دارد، نه طریقیت. امّا هستند حوزههاى معرفتى یا گرایشهاى فكرىاى كه میخواهند با پرداختن به ابعاد و وجوه مختلف زبان مسائل و مشكلات دیگرى را حلّ و رفع كنند. اكنون وقت آن است كه به این حوزهها و گرایشها نیز اشارهىِ بسیار موجزى داشته باشیم.
1.3.2. فلسفهىِ زبانى (linguistic philosophy). فلسفهىِ زبانى نظرگاهى فلسفى است كه راه حلّ مسائل پیچیدهىِ فلسفى را مداقّه در كاربرد پارهاى از الفاظ در زبان میداند. «اصل اساسى فلسفهىِ زبانى اینست كه مسائل سنّتى فلسفه (یا مابعدالطبیعه)، به هیچ روى، مسائلى واقعى نیستند، بلكه شبهاتىاند ناشى از سوءفهم زبان یا سوءاستعمال آن. مسائل ظاهرى را نمیتوان حلّ كرد؛ امّا میتوان منحلّ كرد، یعنى شبهات را میتوان رفع كرد. معمّاى [و نه مسألهىِ] فلسفى زمانى پدید میآید كه، به مقتضاى امورى كه به نظر ما ادلّهىِ قانع كنندهاى میآیند، گرایش بیابیم به اظهار سخنى كه با فهم عرفى ناسازگارى مضحكى دارد».[50]
«اگرچه جاى دادنِ مور [Moore=] در طبقهىِ فیلسوفان زبانى ممكنست وسوسهانگیز باشد، به وجه دقیقتر، باید او را طلیعهىِ فلسفهىِ زبانى تلقّى كرد. برجستهترین نُمایندهىِ این فلسفه ویتگنشتاین متأخّر، مصنّف تحقیقات فلسفى (Philosophische Untersuchungen، كه در 1945 به اتمام رسید و در 1953، پس از مرگ ویتگنشتاین، نشر یافت)، است. آن دسته از فیلسوفان [دانشگاه] اكسفرد كه افكارشان ارتباط كمابیش وثیقى با افكار ویتگنشتاین متأخّر دارند نیز به این فلسفه تعلّق دارند، گیلبرت رایل [Gilbert Ryle=]، جان ال. آستین [John L. Austin]، ایچ. ال. اى. هارت [H. L. A. Hart=]، ایچ. پى. گرایس [H. P. Grice=]، پى. اف. استراوسن [P. F. Strawson=]، جِى. اَوْ. ارْمسُن [J. O. Urmson=]، دیوید پیرز [David Pears=]، استوارت همشر [Stuart Hampshire=]، جى. جِی. وارناك [G. J. Warnock=]، مایكل دامت [Michael Dummett=]، الیزابت انسكم [Elizabeth Anscombe=]، آر. ام. هر [R. M. Hare]، آنتونى كوئینتن [Anthony Quinton=]، و بسیارى دیگر».[51]
میتوان گفت كه انگیزهها و توجّه عموم فیلسوفان زبانى به زبان عمدتاً معلول عقیده به این گزارهها است:
1) هر كه تعریف[52] خوبى از “x” ـ یعنى پاسخ خوبى به پرسش: «x چیست؟» ـ داشته باشد، در مقام تحقیق دربارهىِ x، در قیاس با كسى كه فاقد چنان تعریفى ـ یعنى چنان پاسخى ـ است، كمتر در معرض اشتباه واقع میشود.
2) عرضهىِ تعاریف الفاظى كه بهكار میبریم ابزار مهمّى است براى اینكه بتوانیم بحث و فحص را مثمر ثمر سازیم.
3) تعریف صحیح یك لفظ/اصطلاح اخلاقى میتواند ما را دریافتن راهى كه از لحاظ اخلاقى درست باشد مَدَد رساند، و حال آنكه تعریف غیرصحیح ممكنست گمراهمان كند.
4) معرفتى مبتنى بر فهم عرفى وجود دارد كه از هر نظریهىِ فلسفىاى یقینیتر و بیشتر ما انسانها از آن بهرهمندیم و در زبان متعارف جلوه یافته است. فیلسوفى كه در طلب یقین است باید در این معرفت تأمّلى همراه با دقّت و عنایت داشته باشد.
5) نظریات فلسفىاى كه با معرفت مبتنى بر فهم عرفى ما ناسازگارند كاذبند. بنابراین، ما میتوانیم، با توسّل به این معرفت، بسیارى از نظریات نامعقول فلسفى را ردّ كنیم، از اشتباه بپرهیزیم، و خود را از چنگ مسأله نماها [pseudo-problems=] برهانیم.
6) با تحلیل معرفت مبتنى بر فهم عرفى خود، میتوانیم به حلّ مسائل مابعدالطبیعى، یا به دست یافتن به سَرِ نخهاى مهمّ حلّ این مسائل، امیدوار باشیم.
7) فلسفه یكسره مبتنیست بر تصورى نادرست از زبان متعارف و/یا عبارتست از استعمال نادرست این زبان.
8) زبان متعارف براساس تجارب نسلهاى بسیارى از انسانها، و كوششهاى آنان در جهت ارتباط كارآمد، ظهور، تحوّل، و رشد یافته است. بنابراین، روى هم رفته، این فرض موجَّهست كه زبان متعارف، در قیاس با فلاسفه، به ملاحظات و نكات دقیقتر و ظریفتر و تفكیكها و تمییزهاى نیكوتر و اساسیتر دست یافته است، علىالخصوص وقتى كه سخن بر سر امور مربوط به زندگى عملى باشد.[53]
این هشت گزاره مورد وفاق عموم فیلسوفان زبانىاند، اما، البته، هر فیلسوف زبانى خاصّى ممكنست به یك یا دو یا چند گزارهىِ دیگر نیز قائل باشد كه انگیزهىِ او در پرداختن به زبان شده باشد/باشند.[54]
فلسفهىِ زبانى را «تحلیل زبانی» (“linguistic analysis”) نیز مینامند. همچنین، «در اكثر موارد، تفكیك قاطع میان فلسفهىِ زبانى متعارف [ordinary language philosophy=] و فلسفهىِ زبانى یا تحلیل زبانى كار دشوارى است»[55] و، بنابراین، فلسفهىِ زبانى متعارف را نیز میتوان همان فلسفهىِ زبانى تلقى كرد.
2.3.2. فلسفهىِ تحلیلى (analytical philosophy). اگر «فلسفهىِ تحلیلی» را به معناى فلسفهاى بگیریم كه منحصراً یا عمدتاً از تحلیل فلسفى (philosophical analysis) سود میجوید، از آنجا كه یكى از اقسام تحلیل فلسفى تحلیلِ زبانی (linguistic analysis) گفتارِ فلسفى (philosophical discourse) است، میتوان گفت كه فلسفهىِ تحلیلى مَقْسَمِ فلسفهىِ زبانى است یا، به عبارت دیگر، فلسفهىِ زبانى یكى از اقسام فلسفهىِ تحلیلى است. اما «فلسفهىِ تحلیلی» را به معناى دیگرى نیز میتوان گرفت ـ و امروزه از این اصطلاح، غالباً، این معناى دیگر مراد است ـ كه به آن معنا فلسفهىِ تحلیلى مَقْسَم فلسفهىِ زبانى نیست، بلكه مغایر و مخالف با آن است. به همین جهت، گفتهاند: «فلسفهىِ زبانى را نمیتوان شكل دیگرى از فلسفهىِ تحلیلى یا رقیب فلسفهىِ تحلیلى قلمداد كرد».[56] ما، در اینجا، با این معناى دوم سروكار داریم.
فلسفهىِ تحلیلى، در این معناى دوم، بیش و پیش از هر چیز، با فلسفهىِ نظرى (speculative philosophy) تقابل دارد. شاید بتوان وجوه تقابل این دو نوع فلسفه را بدین صورت تصویر كرد:
1) فلسفهىِ نظرى به مطالعه و تحقیق در باب آن عالم واقع كه در وراى اندیشه و زبان وجود دارد میپردازد، و فلسفهىِ تحلیلى به مطالعه و تحقیق در باب خود اندیشه یا زبان.
2) فلسفهىِ نظرى از ابزارهایى كه در اختیار انسان است استفاده میكند، و فلسفهىِ تحلیلى این ابزارها را اصلاح و تند و تیز میكند تا بتوانند عالم واقع را درست وصف كنند.
3) فلسفهىِ نظرى چیزى نو ابداع میكند، و فلسفهىِ تحلیلى آنچه را به ما داده شده است به اجزاء مؤلّفه اش تجزیه میكند.
4) فلسفهىِ نظرى نظریههایى عرضه میكند كه صحیح یا ناصحیحاند، و فلسفهىِ تحلیلى در باب مفهومسازى (concept formation) و نظریه پردازى (theory construction) پیشنهادهایى میكند كه ممكنست سودمند از كار درآیند و ممكنست درنیایند.
5) فلسفهىِ نظرى به قلمرو علوم خاصّ تجاوز میكند، و فلسفهىِ تحلیلى نمیكند
6) فلسفهىِ نظرى از مخاطرات نظرى بركنار نیست، و فلسفهىِ تحلیلى نسبتاً بركنار است.[57]
و امّا مهمّترین تقابل فلسفهىِ تحلیلى با فلسفهىِ زبانى در اینست كه فلسفهىِ تحلیلى ، اگر نگوییم منحصراً، لااقلّ عمدتاً، با تحلیل منطقى (logical analysis) سروكار دارد كه مدّعیست كه صورت منطقى صحیح جملات زبان متعارف را نشان میدهد، پارهاى از شیوههاى سخن گفتن را محكوم به نادرستى میكند و براى آنها جایگزین میسازد و، بنابراین، روى هم رفته به زبان متعارف به چشم بدگمانى و حتّا انكار مینگرد، و حال آنكه فلسفهىِ زبانى با تحلیل زبانى (linguistic analysis) سروكار دارد، یعنى بر این است كه فلسفه باید شیوههاى عادى سخن گفتن را پاس بدارد و آنچه را در این شیوهها مضمون و مستتر است تحلیل كند. فلسفهىِ زبانى پارهاى از شیوههاى سخن گفتن را از بیخ و بن ناموجّه نمیداند و محكوم نمیكند و در صدد برنمیآید كه جانشین آنها شود.[58] از همین روست كه فیلسوفان زبانى نسبت به ساختن و پرداختن زبانهاى صورى (formalized languages)، نسبت به منطق صورى، و نسبت به كلّ شیوهىِ ریاضى تفكّر موضع نقد یا انكار دارند و ویتگنشتاین متأخّر با این اندیشهىِ فرگه (Frege) و راسل(Russell)، كه وظیفهىِ فلسفه اینست كه صورتگرایى منطقى را جانشین زبان متعارف كند، میستیزید و معتقد بود كه زبان متعارف، به همین صورتى كه هست، كاملاً بى عیب و ایراد است و مطالعهىِ زبانهاى صورى و منطق صورى هم باید از فلسفه به ریاضیات انتقال یابد.[59]
«فلسفهىِ تحلیلى زمانى پا به جهان گذاشت كه ویتگنشتاین، به سال 1912، به [دانشگاه] كیمبریج گام نهاد تا در محضر راسل تعلّم كند و، چنانكه بعداً معلوم شد، بر او تأثیر عظیمى بگذارد. در میان دو جنگ [جهانى]، فلسفهىِ تحلیلى از طریق نفوذ نوشتههاى راسل و Tractatus Logico-Philosophicus [=رسالهىِ منطقى ـ فلسفى] خود ویتگنشتاین (1922) بر فلسفهىِ بریتانیا سیطره یافت.[60] بدین قرار، همان طور كه ویتگنشتاین متأخّر برجستهترین نُمایندهىِ فلسفهىِ زبانى است، ویتگنشتاین متقدّم نیز، اگر نگوییم بنیانگذار، بارى، شاخصترین سخنگوى فلسفهىِ تحلیلى است، اگرچه گوتلوپ فرگه (Gottlob Frege)، ریاضیدان و فیلسوف آلمانى (1925ـ 1848)، برتراند راسل (Bertrand Russell)، فیلسوف و منطقى بریتانیایى (1970ـ1872) و جورج ادوارد مور (George Edward Moore)، فیلسوف انگلیسى (1958ـ1873)، پیش از ویتگنشتاین، و رودولف كارناپ (Rudolf Carnap)، فیلسوف آلمانى تبار امریكایى (1970ـ1891)، پس از او، سهم عظیمى در این فلسفه دارند».[61]
اینك كه طرح اجمالىاى از دانشهاى زبانى در نظر داریم، وقت آن است كه ببینیم كه مبحث لفظى علم اصول فقه مسلمین در كجاى این طرح جاى میگیرند.
ادامه مقاله در شماره بعد.
--------------------------------------------------------------------------------
پی نوشتها:
[1]. پنج تعریف مذكور، بترتیب، از صفحات3، 4، 4، 6، و 6 كتاب زیر نقل شدهاند:
Lyons, John, Language and Linguistics: An Introduction (Cambridge: Cambridge University Press, 1990).
نویسندهىِ كتاب در باب هریك از این پنج تعریف ملاحظات و نكات ایضاحى و نقدىاى آورده است. بنگرید به صفحات 8 ـ3 كتاب.
[2] Buchler, Justus (ed.) Philosophical Writings of Peirce (New York: Dover, 1955), p.98.
[3]. بنگرید به: سوسور، فردینان دو، دوره زبان شناسى عمومى، ترجمه كورش صفوى، چاپ اوّل، انتشارات هرمس، 1378، ص4ـ23؛ و سوسور، فردیناند دو، درسهاى زبانشناسى همگانى، ترجمه نازیلا خلخالى، چاپ اوّل، نشر و پژوهش فرزان، 1378، ص45. نگارنده، خود، ترجمهىِ فارسى محمّد نبوى را از این قطعه نقل كرده است: گیرو، پى یر، نشانه شناسى، ترجمهىِ محمد نبوى، چاپ اوّل، مؤسّسه انتشارات آگاه، 1380، ص14.
[4]. بنگرید به: دوره زبان شناسى عمومى، ص24؛ و درسهاى زبانشناسى همگانى، ص45. نگارنده این عبارت را از نشانه شناسى، ص14 نقل كرده است.
[5]. بنگرید به: نشانه شناسى، ص15.
[6]. بنگرید به: دوره زبان شناسى عمومى، ص8 ـ 95 و درسهاى زبانشناسى همگانى، ص ص5 ـ 103.
[7] Buchler, Justus (ed.), op. cit., p.99.
[8]. Malmkjaer, Kirsten, "Semiotics" in Malmkjaer, Kirsten (ed.) The Linguistics Encyclopedia, 2nd edition (London and New York: Routledge, 2004), p.466.
[9]. ibid., p.101.
براى بحث و تفصیل بیشتر این تقسیم دوم، بنگرید به:
ibid., pp. 102-3 and 104-15.
[10]. ibid., p.104.
[11]. ibid., p102.
[12]. Malmkjaer, Kirsten, op. cit., p.467.
[13]. Buchler, Justus (ed.), op. cit., p.112.
[14]. بنگرید به: دوره زبان شناسى عمومى، ص24 و درسهاى زبانشناسى همگانى، ص ص6 ـ 45. نگارنده ترجمهىِ محمد نبوى را نقل كرده است: نشانه شناسى، ص14.
[15]. Malmkjaer, Kirsten, op. cit., pp. 465-6.
[16]. Howatt, Tony, "Introduction" in Malmkjaer, Kirsten(ed.), op. cit., p.XXV.
[17]. ibid. and Lyons، John، op.cit.، p.37.
[18]. Lyons، John، op. cit.، pp. 1 and 37.
[19]. Howatt، Tony، op. cit.، p.XXViii.
[20]. به نقل از: Howatt, Tony, op. cit., p.xli.، نیز بنگرید به: دوره زبان شناسى عمومى، ص10 و درسهاى زبانشناسى همگانى، ص33.
[21]. براى تقسیمبندیهاى چهارگانهىِ زبانشناسى، عمدتاً، از این منبع سود جستهام: Lyons, John, op.cit., pp.34-7.
[22]. براى اطلاع تفصیلىتر بر «تجزیهىِ دوگانه» بنگرید به: مارتینه، آندره، مبانى زبانشناسى عمومى: اصول و روشهاى زبانشناسى نقشگرا، ترجمهىِ هرمز میلانیان، چاپ اوّل، انتشارات هرمس، 1380، ص8 ـ21.
[23]. براى تعریف واج و تكواژ بنگرید به: نجفى، ابوالحسن، مبانى زبان شناسى و كاربرد آن در زبان فارسى، چاپ دوم، انتشارات نیلوفر، 1371، ص ص33ـ26.
[24]. براى اطلاع بر اصول و مبانى آواشناسى عمومى، به زبان فارسى، بنگرید به: حقشناس، على محمّد، آواشناسى (فونتیك)، چاپ دوم، انتشارات آگاه، 1369. البتّه، نویسندهىِ این كتاب، در عین حال كه میپذیرد كه «ناچار پژوهشهاى زبانى را باید با مطالعه آواهاى زبان آغاز كرد. پس آواشناسى را باید در شمار مقدمات زبانشناسى دانست كه مطالعه آن شرط آغازى پژوهشهاى زبانى است» و نیز «آواشناسى یكى از علوم وابسته به علم زبانشناسى است»، قبول نمیكند كه این علم «بخشى از علم زبانشناسی» به حساب آید. بنگرید به: ص14ـ13 كتاب.
[25]. براى اطلاع بر اهمّ مباحث سه زیررشتهىِ ریختشناسى، بنگرید به:
McCarthy, Michael J, "Morphology" in Malmkjaer, Kirsten (ed.), op. cit., pp.357-61.
[26]. براى اطلاع تفصیلى بر واژههاى شفاف و تیره، به زبان فارسى، بنگرید به: باطنى، محمدرضا، درباره زبان، چاپ اوّل، مؤسسهىِ انتشارات آگاه، 1367، مقالهىِ ششم، ص ص47ـ117.
[27]. براى ذكر اهمّ مباحث معناشناسى از دو اثر زیر بهره جُستهام:
Malmkjaer, Kirsten, "Semantics" in Malmkjaer, Kirsten (ed.), op. cit., pp.455-65.
Palmer, F. R., Semantics: A New Outline (Cambridge: Cambridge University Press, 1976)
[28]. Morris, Charles, Foundations of the Theory of Signs (Chicago؛ The University of Chicago Press, 1938), p.35.
[29]. در سرتاسر بندهاى 2.1.2 و 3.1.2 از این اثر بهرهىِ فراوان بردهام:
Verschueren. Jef, Understanding Pragmatics (London: Arnold, 1999), pp.1-11 and 17-51.
براى اطلاع تفصیلیتر بر زبانشناسى و زیررشتههاى آن رجوع به این دو اثر نیز توصیه میشود:
Lyon, John, op.cit.
Bolinger, Dwight, Aspects of Language, 2nd edition (New York: Harcourt Brace Jovanovich, 1975)
دو كتاب زیر، نیز، به زبانى ساده، بترتیب، اهمّ مباحث معناشناسى و كاربردشناسى را توضیح میدهند:
Gregory, Howard, Semantics, (London and New York: Routledge, 2000).
Peccei, Jean Stilwell, Pragmatics (London and New York: Routledge, 1999).
از آثار مهمّ راجع به زبانشناسى عمومى، فقط سه اثر به وجهى نیكو به زبان فارسى ترجمه شدهاند: سایپر، ادوارد، زبان: درآمدى بر مطالعه سخن گفتن، ترجمه على محمد حق شناس، چاپ اوّل، انتشارات سروش، 1376، مارتینه، آندره، مبانى زبانشناسى عمومى، و بلومفیلد، لئونارد، زبان، ترجمه على محمّد حق شناس، چاپ اول، مركز نشر دانشگاهى، 1379 این كتاب از بهترین آثار راجع به تاریخ زبانشناسى است: روبینز، آر.اچ.، تاریخ مختصر زبانشناسى، ترجمه على محمد حق شناس، چاپ اول، نشر مركز، 1370. در باب تاریخ زبانشناسى، نیز بنگرید به: واترمن، جان تى.، سیرى در زبانشناسى، ترجمه فریدون بدرهاى، چاپ اول، شركت سهامى كتابهاى جیبى، 1347.
این كتاب بعضى از مسائل مربوط به زبان و زبانشناسى را به آسانیابترین وجهى آموزش میدهد: هال، رابرت ا.، زبان و زبانشناسى، ترجمه دكتر محمدرضا باطنى، چاپ دوم، مؤسسه انتشارات امیركبیر، 1363.
مبانى زبان شناسى و كاربرد آن در زبان فارسى بهترین كتابى است كه در زمینهىِ زبانشناسى عمومى، به زبان فارسى، تألیف شده است. براى اطلاع بر نقاط قوّت این كتاب، بنگرید به: حق شناس، على محمد،مقالات ادبى، زبانشناختى، چاپ اول، انتشارات نیلوفر، 1370، آخرین مقاله (ص ص39ـ321)
[30]. بنگرید به:
Malmkjaer, Kirsten, "Philosophy of Language" in Malmkjaer, Kirsten (ed.), op. cit., p.393.
[31]. Malmkjaer, Kirsten, "Semantics" p.455.
[32]. Quine, Willard Van Orman, From a Logical Point of View: 9 Logico-Philosophical Essays, 2nd edition, (New York: Harper and Row, 1953), p.130.
[33]. Blackburn, Simon, "Problems of the Philosophy of Language" in Honderich, Ted (ed.) The Oxford Companian to Philosophy (Oxford University Press, 1995), p.458.
[34]. Lycan, William G., "Philosophy of Language" in Audi, Robert (ed.) The Cambridge Dictionary of Philosophy, 2nd edition (Cambridge: Cambridge University Press, 2001), p.673.
[35]. Alston, William, P., Philosophy of Language (N.J.: Prentice Hall, 1964), pp.11-2.
[36]. در باب تقسیمات هممعنایى، از جمله، بنگرید به:
Lyon, John, op. cit., pp.148-51
[37]. بترتیب، برگرفته از صفحات 116، 169، 413، 450، و 508 این كتاب: شاپور، پرویز، قلبم را با قلبت میزان مىكنم: كاریكاتور، چاپ اول، انتشارات مروارید، 1384.
[38]. براى اطلاع اجمالى بر پارهاى از این نظریات بنگرید به:
Alston, William, P., op. cit.
و براى اطلاع تفصیلى به:
Misak, C. J., Verificationism: Its History and Prospects (London and New York: Routledge, 1995).
[39]. جامعترین كتاب، به زبان انگلیسى، در باب تحلیلیت این اثر است:
Harris, J. F. and Severens, R. H. (eds.) Analycity (Quadrangle Books, 1970).
[40]. بنگرید به:
Kirwan, Christopher, "entailment" in Honderich, Ted, op.cit., p.237.
[41]. در این باره، از جمله، بنگرید به: كریپكى، سول اِى. نام گذارى و ضرورت، ترجمهىِ كاوه لاجوردى، چاپ اول، انتشارات هرمس، 1381.
[42]. در باب نظریات صدق، رجوع به این كتابها توصیه میشود:
Blackburn, Simon and Simmons, Keith (eds.), Truth (Oxford: Oxford University Press, no date).
Soames, Scott, Understanding Truth (Oxford: Oxford University Press, 1997).
Hoaek, Susan, Philosophy of Logics (Cambridge: Cambridge University Press, 1980), ch.7.
Blackburn, Simon, Spreading the Word: Groundings in the Philosophy of Language (Oxford: Oxford University Press, 1983), ch.7 and 8.
[43]. در باب مباحث مربوط به این فقره، بنگرید به: كریپكى، سول، اِى.، همان منبع، و نیز به:
Evans, Gareth, The Varieties of Reference, edited by John McDowell (Oxford: Oxford University Press, 1982), especially Part One.
Makin, Gideon, The Metaphysicians of Meaning: Russell and Frege On Sense and Denotation (London and New York: Routledge, 2000).
Wettstein, Howard, Has Semantics Rested on a Mistake? and Other Essays, (Stanford: Stanford University Press, 1991).
[44]. براى اطلاع بر پارهاى از این مسائل، بنگرید به:
Allan, Keith, Natural Language Semantics (U.K.: Blackwell, 2001) pp.45-64.
[45]. براى اطلاع بر پارهاى از این مسائل بنگرید به:
Copi, Irving M., Introduction to Logic, 6th edition (New York: Macmillan Publishing Co., 1982), chs. 8 and 10.
Copi, Irving M., Symbolic Logic, 5th edition (New York: Macmillan Publishing Co., 1979), ch.4.
Bonevac, Daniel, Deduction: Introductory Symbolic Logic, 2nd edition, (USA: Blackwell, 2003), ch.5-8.
[46]. در باب این مبحث، از جمله، بنگرید به:
Verschueren, Jef, op. cit., pp.18-22.
Lyon, John, op. cit., pp.168-70.
[47]. در باب این مبحث، بهترین آثار عبارتند از:
Austin, J. L., How to Do Things with Words (Oxford: Oxford University Press, 1962)
Searle, John R., Speech Acts: An Essay in the Philosophy of Language (Cambridge: Cambridge University Press, 1969).
Searle, John R., Expression and Meaning: Studies in the Theory of Speech Acts (Cambridge: Cambridge University Press, 1979).
نیز، بنگرید به:
Verschueren, Jef, op. cit., pp.22-5
هرچند، نویسندهىِ كتاب اخیر، مَقْسَمِ اِخبارى، تحریكى، التزامى، وصف الحالى، و ایجادى را افعال گفتارى میداند، نه افعالِ گفتاری در بیانى؛ و این، به گمان راقم این سطور، خطا و خِلافِ نصِّ سخنِ خود سِرل است بنگرید به:
Searle, John R., Expression and Meaning, p.12
ضمناً الفاظِ «افعال بیانی»، «افعال دربیانی»، «افعالِ با بیانی»، «اخباری»، «تحریكی»، «التزامی»، «وصف الحالی»، و «ایجادی» از برساختههاى راقم این سطوراند.
[48]. بهترین آثار، در باب این مبحث،عبارتند از:
Grice, Paul, Studies in the Way of Words (Cambridge, MA: Harward University Press, 1979).
Blakemore, D., Understanding Utterences: An Introduction to Pragmatics (Oxford: Blackwell, 1992).
[49]. براى اطلاع تفصیلىتر بر مباحث فلسفهىِ زبان، از جمله، بنگرید به:
Blackburn, Simon, Spreading the Word Alston, William p., op.cit.
Taylor, Kenneth, Truth and Meaning: An Introduction to the Philosophy of Language (Oxford: Blackwell, 1998).
Devitt, Michael and Sterelny, Kim, Language and Reality: An Introduction to the Philosophy of Language (Oxford: Basil Blackwell, 1987).
در خصوص معنا، بنگرید به:
Lance, Mark Norris and O’Leary-Hawthorne, John. The Grammar of Meaning: Normativity and Semantic Discourse (Cambridge: Cambridge University Press, 1997).
Cohen, L. Jonathon, The Diversity of Meaning (London: Methuen and Co. Ltd, 1962).
Parkinson, G. H. R. (ed.), The Theory of Meaning (Oxford: Oxford University Press, 1978).
و در خصوص ارجاع یا حكایت، بنگرید به:
Recanati, Francois, Direct Reference: From Language to Thought (Oxford: Blackwell, 1997).
[50]. Quinton, "Linguistic philosophy" in Honderich, Ted (ed.), op.cit., p.489.
[51]. Wedbery, Anders, A History of Philosiphy (Oxford: Clarendon Press, 1984), Vol.3, From Bolzano to Wittgenstein, p.313.
[52]. البته، مراد فیلسوفان زبانى از «تعریف» تحلیل معنا یا تحلیل كاربرد یك لفظ است.
[53]. در تنظیم این فهرست هشتگانه از این كتاب بهره بردهام:
Wedbery, Anders, op.cit, Vol.1: Antiquity and the Middle Ages, Ch.IV, and Vol.3: From Bolzano to Wittgenstein, Ch.IX.
[54]. براى آشنایى بیشتر با فلسفهىِ زبانى، رجوع به این كتابها توصیه میشود:
Katz, Jerrold J., Linguistic Philosiphy: The Underlying reality of Language and Its Philosiphical (London: George Allen and Unwin Ltd., 1971).
Passmore, J. A., A Import Hundred years of Philosophy (Londen: Penguin Books, 1975), ch.18 (pp.424-65)
Wedberg, Anders, op.cit., Vol.3, ch.IX
در نقد فلسفهىِ زبانى، رجوع شود به:
Ressell, B., My Philosiphical Development (London: George Allen and Unwin, 1959), final chapter.
Mundle, C.W.K., Critique of Linguistic Philosiphy (Oxford: Oxford University Press, 1970).
[55]. Angeles, Peter A., The Harper Collins Dictionary of Philosiphy, 2nd edition (New York: Harper Collins, 1992), p.216.
[56]. Quinton, op.cit., p.489.
[57]. این شش وجه تقابل را از این اثر نقل كردهام:
Wedberg, Anders, op. cit., Vol.3, p.35
[58]. در این باره، بنگرید به:
Lacey, A. R., A Dictionary of Philosiphy, 3rd edition (London: Routledge and Kegan Paul, 1996), pp.253-4.
[59]. بنگرید به:
Wedberg, Anders, op. cit., Vol.3, p.316
[60]. Quinton, "Analytic Philosiphy" in Honderich, Ted (ed.), op. cit., pp.28-9.
[61]. براى اطلاع تفصیلىتر بر فلسفهىِ تحلیلى، بنگرید به:
Wedberg, Anders, op. cit., Vol.3, especially pp.33-50.
Passmore, John, Recent Philosophers (La Salle: Open Court Publishing Company, 1985
منبع:http://malekiyan.blogfa.com